غفاریان| لازم نیست حتما عاشق بستنی باشید تا عباس آقا را بشناسید. اگر یکبار هم گذرتان به محله سجاد و چهارراه بهار افتاده باشد، عباسآقا را با آن قامت کوتاه و رنگ پوست تیره درحالی که بستنی قیفی با چاشنی لبخند به مشتریهایش میدهد، دیدهاید.
مردی که جنگ او را از خرمشهر به مشهد رسانده و سرنوشتش را با بستنی گره زده است و بنا به گفته خودش ۱۴ سال است که بستنی میفروشد. خیلی دل و دماغ صحبتکردن ندارد. اما باز هم لبخند گرم جنوبیاش را از ما دریغ نمیکند. البته اجازه گرفتن عکس هم نمیدهد.
منزل عباس آقا نزدیک فرودگاه است و بنابراین هر روز مسافت زیادی را تا رسیدن به محل کارش در محله سجاد طی میکند. اما عشقی که به کارش دارد مسافت نمیشناسد.
در طول گفت و گویمان از مشتریها و رهگذرانی که با احترام به او سلام میکنند، غافل نمیشود. گفتگو را از نخستین روزهایی که به مشهد آمد، شروع میکنیم و او کمکم در خاطرات گذشته غرق میشود و با لهجه شیرین جنوبیاش پاسخ میدهد.
- چرا از خرمشهر به مشهد آمدید؟
سال ۵۹ با شروع جنگ، زندگیکردن برایمان سخت شد و نمیتوانستیم ببینیم که هر روز شهرمان ویرانتر میشود بنابراین آمدیم مشهد.
- از زندگی در مشهد راضی هستید؟
(لبخند تلخی میزند و با همان لهجه جنوبی پاسخ میدهد) اگر راضی نباشیم میخوایم چکار کنیم؟!
- دلتان برای شهرتان تنگ نشده؟
نه دیگر... وقتی جنگ شد، آواره شدیم و شهرمان خراب شد، دیگر دلتنگی ندارد... دلتنگیمان این است که شهرمان داغان شد و از بین رفت و هیچوقت هم مثل اولش نشد.
- چند سال است بستنی میفروشید؟
از سال ۷۱ تا حالا.
- چی شد که بستنیفروش شدید؟
اتفاقی بود. من قبلش تو بندرعباس، در کشتیهای تفریحی کار میکردم و مجبور بودم مدام از مشهد بروم بندرعباس. همسایهای داشتیم که در بستنیفروشی کار میکرد، اما میخواست شغلش را عوض کند. او به من گفت حالا که مدام در رفت و آمد از مشهد به بندرعباس هستی، بیا و جایگزین من باش. من هم قبول کردم.
- از اول همینجا مشغول بودید؟
بله از ابتدا با صاحب همین مغازه کار کردهام و بستنی فروختم. البته اوایل مغازهمان اطراف حرم بود و بعد که شهرداری مغازههای آنجا را خراب کرد در محله سجاد این مغازه را خرید و باز هم به من پیشنهاد داد که با او کار کنم.
- بیشتر مشتریهای شما چه قشری هستند؟
همه نوع مشتری داریم. از بچهسال گرفته تا مسن. البته بیشتر مشتریهایمان محلی هستند و من آنها را میشناسم.
- اگر یک روز بهشما بگویند میتوانی، هر شغلی را که دوست داری، انتخاب کنی، چه تصمیمی میگیری؟
(خیلی سریع جواب میدهد) هیچی... دیگر از من گذشته که بخواهم کاری را انتخاب کنم. من الان ۵۳ ساله هستم و پنجسال دیگر بازنشسته میشوم و الان دیگر حوصله و دمغ برای شغل جدید ندارم.
- باتوجه به اینکه اهل شهر دیگری هستید، ارتباطگیری مردم با شما چگونه است؟
من سالهاست اینجا کار میکنم و مردم مرا کاملا میشناسند. همیشه سعی کردم با آنها خوشرفتار باشم. به خاطر همین هم، دیگران همیشه احترامم را حفظ میکنند. البته میگویند تعریفکردن از خود ریاست (میخندد)، ولی همیشه از من به عنوان بستنیفروش خوشاخلاق یاد میکنند. خدا را شکر فکر میکنم، ۸۰ درصد مردم اینجا از من راضیاند و آن ۲۰ درصد هم ممکن است گاهی به خاطر فشارکاری و شلوغی و ... تند برخورد کرده باشم و از من ناراضی باشند.
- به نظر شما درست میگویند بستنی شادیآور است؟
بله دیگر. حتما آدمها را شاد میکند. (برای پسربچهای که با اشتیاق نگاهش میکند بستنی شکلاتی میریزد و به دستش میدهد).
- شما آدم خوشبرخورد و مهربانی هستید. این تاثیر شغل شما یا ذاتی است؟
من قبل از اینکه وارد این حرفه بشوم، برخوردم با مردم همینطور بود. از اول هر جایی هم که کار کردم، همه میگفتند خوش اخلاقم. البته اگر به خاطر شغلم بود که الان همه بستنیفروشها باید مهربان میبودند!
- فکر میکنید اخلاق شما چقدر در جذب مشتری تأثیر گذاشته است؟
اخلاق تو هر کاری تاثیر دارد؛ حالا میخواهد بستنیفروشی باشد، پارچه فروشی باشد یا هر شغل دیگر. آدم اگر با مردم برخورد خوبی داشته باشد، هم شانس بیشتری در کارش دارد و هم موفقتراست. مثلا خیلیها به من گفتهاند اگر شما نباشی ما اصلا از اینجا بستنی نمیخریم. خوب همه اینها تاثیر اخلاق هست.
- مردم شما را به چه اسمی میشناسند؟
بیشتر مشتریها اسمم را میدانند و به من میگویند: عباس آقا.
- سختی کار بستنیفروش چیست؟
تنها سختی کار من همین است که اینجا زیاد میایستم؛ وگرنه هیچ سختی دیگری ندارم.
- روزی چندساعت کار میکنید؟
تقریبا ۹ تا ۱۰ ساعت در روز. از صبح ساعت ۹ میآیم و تا ۲ هستم. بعدازظهرها هم از ساعت ۶ تا آخر شب هستم. بین کار فقط یکربع برای نماز میروم.
- معمولا در یک روز چند تا بستنیقیفی میفروشید؟
تعدادش زیاده. اما من هیچ وقت به تعدادش دقت نکردم و نشمردم.
- خودتون چه قدر بستنی میخورید؟
من خیلی اهل بستنی نیستم. هیچوقت هم پیش نیامده درحین کار بستنی بخورم.
- چندتا فرزند دارید؟
دوتا دختر دارم و یک پسر. دو تا هم نوه دارم.
- فرزندانتان چی؟ بستنی دوست دارند؟
(کمی فکر میکند و جوابی میدهد که خیلی دور از انتظار است) تا حالا از آنها نپرسیدم! چون من همیشه شاغل بودم و در رفت و آمد. اما میدانم آنها هم مثل پدرشان خیلی اهل بستنی نیستند. به هرحال اینکه بابای بستنیفروش داشته باشند، دلیل بر این نمیشود که که خیلی بستنی دوست داشته باشند.
- بزرگترین آرزوی یک بستنی فروش چهچیزی میتواند باشد؟
هیچی (کمی فکر میکند) ... من هیچ آرزویی بهجز سلامتی ندارم.
- تا حالا شده کسی بخواهد بستنی بخرد، ولی پول نداشته باشد؟
بله پیش آمده.
- برخورد شما چیست؟
من هزینه را تقبل کردم و به او بستنی دادم با این شرط که پول را بعدا بیاورد. برخی زود پولشان را میآورند و برخی هم دیرتر. برخی هم اصلا نمیآورند. وقتی آنهایی را که پولشان را نمیآورند، میبینم، رو میزنم تا پول را برگردانند.
- پس اینجا مچگیری هم میکنید؟
خوب چارهای نیست. وقتی به یک نفر لطف میکنم و از جیب خودم مایه میگذارم، توقع دارم او هم لطفم را جبران کند یا حداقل اینقدر راحت از جلوی مغازه رد نشود.
- چه چیزی در کار شما را ناراحت میکند؟
گاهی که اینجا شلوغ میشود، مردم نوبت را رعایت نمیکنند و از من توقع دارند خیلی سریع بستنیشان را بدهم دستشان. این خیلی مرا ناراحت میکند.
- توقع شما از مردم محله سجاد و کلا مشتریهایتان چیست؟
من هیچ توقعی ندارم و از آنها ممنونم که همیشه به من احترام میگذارند.